کیش مهر

برگ هایی در آغوش باد

کیش مهر

برگ هایی در آغوش باد

اولین ماری که گرفتم

در ادامه یاد داشت خاطرات- که البته چند وقتی هم فاصله افتاد- گفتم بد نیست خاطره ی اولین ماری رو که گرفتم براتون ثبت کنم .

فکر می کنم سال 83 بود . بعد از حادثه ی وحشتناک و غم انگیز حادثه قطار

مراسمی بود در آرامگاه خیام – شاید بزرگداشت خیام یا چیز دیگه ای- درست یادم نیست .

من به عنوان مامور با یه راننده – عباس آقا تقی آبادی- در مقابل آرامگاه با یه خودرو آتش نشانی مستقر شده بودیم . که ستاد فرماندهی به ما اعلام کرد : حادثه مزاحمت مار در یک منزل مسکونی واقع در بلوار جمهوری .

قبل از اون من برای گرفتن مار رفته بودم اما با نیروهای قدیمی تر و با تجربه  از جمله یه مورد اعزام شدیم تو بهشت فضل که دو حلقه مار نسبتا بزرگ بودن و آقا نعمت خیاط که ازما قدیمی تر و با تجربه تر بود زحمتشو کشید.

خلاصه من و عباس آقا رسیدیم به محل آدرس ، دیدیم خدا بده برکت شاید یک صد نفری آدم جلو در خونه ی بنده خدا جمع شدن . رفتیم تو البته یه خاموش کننده ی co2 شش کیلویی هم با خودمون بردیم تو . عباس گفت : مهدی من از مار می ترسم ، خودت باید بگیریش . من هم که شاید اون وقت حال بهتری از عباس نداشتم به ناچار گفتم باشه .

صاحب خونه یه انباری کوچیک شش متری رو نشونمون داد که پر از اسباب و اثاثیه بود و گفت : مار رفته پشت وسیله ها . ما هم شروع کردیم به خالی کردن انباری تا مار رو پیدا کنیم .

بعد از اینکه کلی وسیله رو جابجا کردیم بالاخره جناب هیس نمایان شد. البته دم مبارکشون !

ناگفته نمونه که من هر وسیله ای رو که بر می داشتم منتظر بودم که مار نیشم بزنه یا حتی بپره روم .

اما وقتی دم مار رو دیدم که از پشت وسیله ها پیداست به آرومی یکی دو تا وسیله ی دیگه رم جابجا کردم و حالا مار تا کمر پیدا بود . حیوون تلاش می کرد که هر جور شده خودشو پشت وسیله ها یا تو سوراخی مخفی کنه .

من که دیدم جمعیت زیادی پشت در وایستادن و ممکنه مار یه لحظه فرار کنه بیرون دیگه ریسک نکردم بقیه وسیله ها رو جابجا کنم . در ضمن جرات نمی کردم این جوری هم دم مار رو بگیرم و بکشم بیرون .

نخندین ، شما هم اگه جای من بودین بهتر ازمن نبودین . آخه این اولین باری بود که میخواستم یه مار رو تو دستم بگیرم .

خلاصه  در رو بستم و کپسول co2 رو خالی کردم رو بدن مار . برای اونایی که نمی دونن بگم که مار یه حیوون خونسرده و در سرما بدنش کرخت می شه . گاز co2 هم به شدت سرده و با زدن اون بر روی بدن مار  حیوون بی حرکت می شه و گرفتنش راحت تراما بعد از چند دقیقه که گرم بشه دوباره برمی گرده به حالت اول .

حالا دم مار رو گرفتم و کشیدم بیرون .بد نبود ، مار بزرگی بود. اما اینجا یه مشکلی وجود داشت و اونم این بود که دم مار کرخت شده بود اما سر مار به این طرف و اون طرف می زد.

چاره ای نبود باید همونجوری مار رو تو شیشه می کردم . برای اینکه  کنترل بیشتری داشته باشم نشستم . اون وقتا نمی دونستم باید مار رو ازدم تو شیشه کنم برای همین اول سر مار رو دادم رفت تو شیشه و بعد شروع کردم به وارد کردن بقیه بدن مار . اما  نمی دونم چی شد که یه دفعه دیدم نفسم بالا نمیاد . در یک لحظه نفسم بند اومد و عرق زیادی رو بدنم نشست . حالا همه ی بدن مار تو شیشه بود . صدای عباس رو می شنیدم که می گفت در شیشه رو ببند .  مار داشت دوباره ازشیشه میومد بیرون اما من دیگه هیچی نفهمیدم و بیهوش شدم .

چند لحظه بعد در حالی که تو حیاط بودم به هوش اومدم . مار تو شیشه بود و درش هم بسته بود .

اما در اون لحظه چه اتفاقی افتاد . من دچار یه اشتباه بزرگ شده بودم . گاز کربنیک یا همون co2 یه گاز بی رنگ و بی بویه که در هوا هم وجود داره . در ضمن از هوا هم سنگین تره . اما اگه جایگزین هوا بشه می تونه باعث اختلال در تنفس ، بیهوشی و حتی مرگ بشه. اونجا هم که من کپسول رو خالی کردم در رو بسته بودم ، محیط کوچیک بود و من هم که برای گرفتن مار نشسته بودم در پایین اکسیژن بهم نرسید و باعث شد که بعد از چند لحظه دیگه نتونم نفس بکشم و حتی بیهوش بشم .

اما در لحظه آخر که مار داشته از شیشه میومده بیررون عباس آقا با یه تکه چوب جلو شو گرفته بود و به من گفته بود در شیشه رو ببند .

این بود خاطره ی اولین ماری که گرفتم . با یه تجربه بزرگ در مورد استفاده از گاز کربنیک . البته من  در آموزش هایی که همون زمان برای مدارس و مردم  می دادم می گفتم که اگه گازکربنیک جایگزین هوا بشه خطرناکه اما خودم یه لحظه حواسم از این قضیه پرت شد .

خاطرات دیگه ای هم از گرفتن مار دارم که انشاءالله در یه فرصت دیگه براتون  می نویسم .

اگه خوشتون اومد یا حتی بدتون اومد نظر یادتون نره

موفق باشین

نظرات 6 + ارسال نظر
رضا داروغه جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:55

خاطرتش عینی و دقیق و البته زیبا بود.
موفق باشید.

نازنین دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:07

خاطره ی جالبی بود.
امیدوارم موفق باشید

نگار سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 16:24

سلام
خاطره ی بسیار اموزنده ای بود
لطفا بازم بنویسید
موفق باشید

پوریا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 18:17

سلام آقا مهدی آفرین به این شجاعت خاطره جالبی بود.موفق باشی عزیزم

شیوا شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 19:40

سلام
خیلی جالب وهیجان انگیز بود
خیلی قشنگ خاطره تعریف کردید
ممنون

فاطمه و علیرضا جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:42

سلام داداشی .
خاطره ی خیلی قشنگی بود . با اینکه قبلا از خودتون این خاطره رو شنیده بودیم اما اونقدر جذاب نوشته بودید که نتونستیم ازش دل بکنیم و با علیرضا یه بار دیگه خوندیمش .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد