کیش مهر

برگ هایی در آغوش باد

کیش مهر

برگ هایی در آغوش باد

یا مولا دلم تنگ اومده

سلام

بعضی وقتا هیچ حرفی برای گفتن نداری .

بعضی وقتا حرف برای گفتن زیاد داری اما نمی دونی کدومو بگی و چطوری ؟

بعضی وقتا هم حرف دلتو از زبون کسی می شنوی و یا می خونی ؛ که این جور وقتا این حرف مثل یه جرقه تو محیط پر از نشت گاز تودلت آتیش می گیره . مطلبی که اینجا آوردم از این دست حرفاست !!!

 آواز خوانی مردی در اتوبوس شرکت واحد


اتوبوس شرکت واحد مثل هر روز شلوغ بود و جمعیت زیادی را جابه جا می کرد . در بین مسافران ناگهان زمزمه ترانه خوانی مردی کت و شلواری که روی صندلی اتوبوس نشسته بود توجه خیلی ها را به خود جلب کرد. او بدون توجه به حضور دیگران ترانه «یا مولا دلم تنگ اومده، شیشه دلم زیر سنگ اومده» را با آهنگی سوزناک می خواند. این حرکت از چنین فردی با ظاهری آراسته و پوشش کت و شلوار عجیب به نظر می رسید . در این لحظه ۲ جوان مو سیخ سیخی با لحنی تمسخرآمیز با مرد کت و شلواری همخوانی می کردند و این حرکت، خنده بسیاری از تماشاچیان را در پی داشت. چند نفر هم با مزه پرانی،نمک می ریختند تا خنده بازاری راه بیندازند. اتوبوس از بولوار معلم وارد میدان استقلال مشهد شد و دقایقی بعد در ایستگاه شهید فرامرزعباسی توقف کرد. در این لحظه خانم چادری با غیظ از در وسط اتوبوس پیاده شد و در حالی که از در جلو به داخل خودرو نگاه می کرد و انگار سعی داشت خودش را کنترل کند با صدایی لرزان گفت: آقا ابوالفضل. پیاده شو، بقیه راه را پیاده می رویم . مرد کت و شلواری با شنیدن صدای همسرش از روی صندلی برخاست. او از لابه لای مسافران عبور کرد و چند نفر هم با خنده بدرقه اش کردند و گفتند: ناز نفست. خوش گذشت.

همسر مرد کت و شلواری که با شنیدن این حرف ها دیگر تحمل خود را از دست داده بود با صدایی بغض گرفته گفت: آقای عزیز! شوهرم از سرخوشی یا عاشقی ترانه خوانی نمی کند. او جانباز است و تنها سرمایه اش که سلامتی اش بوده را فدای اسلام و کشورش کرده است و... زن جوان دیگر نمی توانست ادامه بدهد و گریه امانش را بریده بود. آقا ابوالفضل از اتوبوس پیاده شد و دست همسرش را گرفت. آن ها آرام و بی صدا وارد پیاده رو شدند و به راه افتادند.

اتوبوس به راه افتاد اما دیگر هیچ کس نمی خندید، حتی آن ۲جوان نیز سرشان را پایین انداخته بودند و احساس شرمندگی می کردند. در این لحظه دلم لرزید و ناخود آگاه اشک در چشمانم جمع شد. خیلی آرام با خودم زمزمه کردم: یا مولا دلم تنگ اومده، شیشه دلم زیر سنگ اومده...

ایستگاه بعد من نیز از اتوبوس پیاده شدم. دوست داشتم مسیر را برگردم و دوباره از بولوار معلم به میدان استقلال وارد شوم تا وقتی به ایستگاه شهید فرامرز عباسی رسیدم به احترام همرزم شهید و تمامی یادگاران ۸ سال دفاع مقدس که در دفاع از ناموس، دین، فرهنگ و هویت ایرانی و اسلامی ما جان فشانی کرده اند راه را باز کنم و برای سلامتی شان صلوات بفرستم. آن روز برایم این سوال مطرح شد که چرا ما هر روز از بولوار معلم و میدان استقلال عبور می کنیم و از معلم های دور و بر خودمان که استقلال را برای مان به ارمغان آورده اند و بوی شهادت می دهند درس زندگی نمی گیریم چرا وقتی به ایستگاه شهید فرامرز عباسی و هزاران شهید عباسی و محمدی و... می رسیم طاقت نداریم حتی برای چند ثانیه به اندازه یک پلک توقف کنیم و واقعیت های با ارزش زندگی مان را ببینیم. اگر چه هنوز هم چشمان بیدار و دیدگان عاشقی به شوق دیدار یاران سفر کرده حتی به اندازه یک پلک هم غفلت نمی کنند و برای استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی ایران عزیز دعای خیر دارند و خالصانه با خدای خود راز و نیاز می کنند.

نویسنده: غلامرضا تدینی راد

خراسان رضوی - مورخ شنبه 1390/07/23 شماره انتشار 17957

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد