کیش مهر

برگ هایی در آغوش باد

کیش مهر

برگ هایی در آغوش باد

داستان آتش نشان

شغل آتش نشانان شاید برای اغلب مردم جذاب باشه و بخوان در باره ی اون بیشتر بدونن .

کاری که همیشه با حوادث و آتش سوزی ها سر و کار داره .

و خطر نیز یه جورایی با اون عجین شده .

داستان آتش نشان ، داستان عملیات هاییه که من در اون بودم .

و چه بسا تک تک اونا خاطره ای باشه و داستان خودشو داشته باشه .

اما باید ببینیم توان من برای بازگو کردن این داستانها از 9 سال گذشته چقدره !

البته بازگو کردن این داستانها فقط برای قصه گویی نیست

بلکه می خوام در هر داستان پیامی برای شما داشته باشم

تا بتونم گامی در نشر فرهنگ ایمنی داشته باشم .

اولین ماموریت

یه ماه از خدمتم در سازمان می گذشت .

پس از دو روز که در ایستگاه یک بودم منو به ایستگاه 3 فرستادن .

آموزش های اولیه رو از دوست عزیزم محمود احمدی نیا که 3 ماه از من زودتر وارد شده بود یاد گرفتم . (مثل شیلنگ پهن کردن ، کوبل کردن شیلنگ ها به هم ، شناخت تجهیزات داخل ماشین و...)

بد نیس بدونین که ما 15 نفر بودیم که در سال 81 با شرکت در آزمون وزلرت کشور به استخدام سازمان در اومدیم وچون منو 2 نفر دیگه از دوستان جواب گزینشمون 3 ماه دیر تر از استانداری رسید به آموزش هایی که برای بقیه گذاشته بودن نرسیدیم .

اما اون روز با به صدا در اومدن صدای زنگ آتش سوزی در یکی از روستاهای اطراف نیشابور اعلام شد .

به اتفاق دوستان عزیز محمود و آقا ایوب که راننده و فرمانده شیفتمون بود راهی محل حریق شدیم .

با یه خودرو ده تن آتش نشانی

خوب حالا رسیدیم به محل

آتش سوزی تو یکی از خونه های گلی روستایی بود که اتفاقا 2 طبقه بود .

جلو ساختمون یه بالکن بزرگ با سقف چوبی بود که آتیش به چوبهای سقف رسیده بود .

اول آتیش سقف و خاموش کردیم .

اما کانون حریق و اصل آتش سوزی تو یکی از اتاقهای پشتی بود .

خدا بده برکت ، چه آتیشی !!!!

تو اون اتاق که ظاهرا انباری بود یکی دو حلقه لاستسک تراکتور ، چند لنگه درچوبی ، لحاف و تشک و هر چه که قابل سوختن باشه بود .

آقا ایوب پرسید این اتاق در یا پنجره ی دگه ای هم داره ؟

نه !!

تعجبی هم نداشت ، آخه خونه های قدیمی با یک متر دیوار گلی فقط یه در داره .

وای خدای من چه حرارتی !!!

تمام حرارت از یه در کوچیک می زد توی راهرو باریکی که باید از اونجا آتیش رو خاموش می کردیم .

در تموم عمر شغلیم هنوز اندازه ی اون روز نسوختم !

شدت حرارت به قدری زیاد بود که حتی چند ثانیه هم نمی شد اونجا وایستی .

من و محمود به نوبت جلو می رفتیم و اون جلو مینشستیم و به سمت آتیش آب می زدیم .

ولی باز هم حرارت اونقدر زیاد بود که در کمتر از دو دقیقه پشت دستا و صورتمون می سوخت و مجبور می شدیم جا مون رو با هم عوض کنیم .

نا گفته نمونه که برای رسیدن به اونجا باید از زیر همون بالکن نیم سوخته ای بگذریم که حالا با آبی هم که ما بهش زده بودیم هر لحظه آماده یریختن بود .

پس با سرعت از زیر بالکن عبور می کردیم و با آتیش مبارزه می کردیم .

تو اتاق  دیگه هم چند سیلندر گاز مایع بود که اگه آتیش  به اونا می رسید واویلا ...

آقا ایوب هم بی کار نمونده بود .

خودش رفته بود به بررسی ساختمان

یه وقت دیدم منو صدا می زنه

رفتم بیرون ، تا منو دید گفت : بو برو کلنگ و از تو ماشین بیار .

با دو رفتم کلنگ و آوردم .

یه دری رو بهم نشون داد که اندازه ی در لونه ی کفتر بود .

گفت از تو اینجا یه درگاهی به محل حریق وجود داره که باید اونو خراب کنیم .

تا بتونیم از اونجا آتیش رو خاموش کنیم .

وارد اتاق شدم . انبار کاه بود .

در گاهی رو دیدم و شروع به کلنگ زدن کردم .

اما بعضی وقتا این دیوارهای گلی و خشتی از دیوار بتنی هم محکمتره !!!

با کمک صاحب خانه داشتیم دیوار رو خرابق می کردیم .

در یه ضربه ی کلنگ همه ی تیغه دیوار فرو ریخت و منم رو ی خرابه ها افتادم .

انگشتم زیر دسته ی کلنگ به خشتای دیوار فشار خورد و ناخنم آویزون شد .

فورا یه دستمال به دستم بستم تا جلو خونریزی رو بگیره .

شیلنگ آب رو کشیدیم و حالا از این سمت شروع به خاموش کردن آتیش کردیم .

حالا جریان هوا باعث می شد که حرارت از اون سمت خارج بشه و ما خیلی راحت تر تونستیم آتیش رو خاموش کنیم .

تازه حالا وقتی دستمال رو باز کردم فهمیدم ناخنم کنده شده !!!

اما پیروزی بر آتیش تموم خستگی و درد  رو از تنمون خارج می کرد .

بد نیس بدونین علت این آتیش سوزی بزرگ ؛ آتیش بازی بچه های صاحب خونه بود .

حادثه خسارت جانی نداشت ، اما خسارت مالی فراوانی داشت .

اونم به خاطر اینکه اونهمه چیز های قابل اشتعال رو یه جا انبار کرده بودن و بعد هم شاید نداشتن دقت لازم بر بازی کودکان و یا نداشتن در و قفل مناسب برای اتاق ؛ که همه ی اینا دست به دست هم داد تا این همه خسارت رو به بار بیاره .

من در این عملیات دو چیز رو فهمیدم

1-                  یه فرمانده ی عملیات خوب چقدر بدرد می خوره

2-                  من وارد شغلی شدم که هر روز صبح که از خونه خارج می شم و به سر کار می رم باید طوری با خانوادم خداحافظی کنم که شاید آخرین دیدار باشه !

همون طور که اون دوستان و همکاران عزیزمون رفتن و بر نگشتن...   

 

نظرات 4 + ارسال نظر
راحله شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:32

ای کاش من هم این قدر دل و جرات داشتم ، که این قدر به خطر نزدیک شم .
داستان آموزنده و خیلی جالبی بود.
متشکرم

خاطرات یک آتش نشان یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:12 http://www.firemanney.blogsky.com

به آتیش نزدیک شدن دل و جرات نمیخواد تجربه میخواد تجربه
شجاعت همیشه شجاعت نیس حماقته

ابوالفضل یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:16 http://www.mardankhatar.blogsky.com

حالا خوب بوده زمان شما حداقل به آموزش نیروها اهمیت میدادن و همینجوری نیروها رو تو شیفت نمیدادن آقا موفق باشید

خاطرات یک آتش نشان پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:09 http://www.firemanney.blogsky.com

الان که بنده خدا هندونه فروش بوده یه هویی میاد تو شیفت
خدا بداد مردم برسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد